آقا جان
نمی دانم امروز چه بگویم
شرمنده ام
شرمم می آید
شرمگینم
خدایا
جوهرقلمم را خشک کن
خدایا
زبانم را بی حرکت کن
خدایا
فکرم را پریشان کن
می خواهم بگویم 000 آقا جان
اشک دیدگانم را می پوشاند
می خواهم بنویسم000 آقاجان
قلمم خونی می شود
می خواهم فریاد بزنم000 آقا جان
صدای گرمش را می شنوم
بغض دارد
نم نم می گرید
آرام می گوید
می دانم
می دانم چه میخواهی بگوئی
اما به آنان بگو
بگو زینب در گودی قتلگاه چه کرد؟
بگو حسین بر بالین علی اکبر چه گفت؟
بگو حسن در کنار فرق شکافته علی چه شنفت؟
بگو علی در کنار پهلوی شکسته زهرایش00000
دیگر نمی شنوم
دیگر نمی بینم
آقا جان
شرمم می آید
آنها آیا انسان بودنندیا000؟؟
آنها مگر نشنیدند که حسین گفت
اگر دین ندارید لا اقل آزاد مرد باشید
آقا جان
مرد بودند یا000
آزاد بودند یا 000
دیندار بودند یا000
یا000 یا000
فقط
بیا000 بیا 000
که دیگر تاب و توان نداریم
بیا000 بیا000
که طاقت دوری نداریم
بیا000 بیا000
آقا جان
این گنبد و گلدسته ویران را
تو بساز مولا000
یا صاحب الزمان
آجــــر کـــــ ا لــلـــه یـــــا صــــا حـــبـــ الـــز مـــا ن